و خدا مال من است...آسمان جلوه رویای من است...
لحظه هایی هستند که هستیم... چه تنها،چه در جمع... اما خودمان نیستیم... انگار روحمان می رود ، همان جا که می خواهد... بی صدا!!!بی هیاهو!!! همان لحظه هایی که... راننده آژانس می گوید : رسیدین !!! فروشنده می گوید : باقی پول را نمی خواهی ؟! راننده تاکسی می گوید : صدای بوق را نمی شنوی ؟! و مادر صدا می کند : حواست کجاست ؟! ساعت هایی که... شنیدیم و نفهمیدیم... خواندیم و نفهمیدیم... دیدیم و نفهمیدیم... و تلویزیون خودش خاموش شد! آهنگ بار دهم تکرار شد! هوا روشن شد! تاریک شد! چای سرد شد! غذا یخ کرد! در یخچال باز ماند... و در خانه را قفل نکردیم! و نفهمیدیم کی رسیدیم به خانه! و کی گریه هایمان بند آمد! و کی عوض شدیم!!! کی دیگر نترسیدیم... از ته دل نخندیدیم... و دل نبستیم... و چطور یکباره انقدر بزرگ شدیم... و از آرزوهایمان کی گذشتیم؟! و کی دیگر برای همیشه فراموش کردیم او را؟! "یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم..." گاو ما ما می کرد. گوسفند بع بع می کرد. سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی؟ شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود . حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آمد. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد، کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند. اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. او کلاس بالایی دارد. او فامیل های پولدار دارد. او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد... فرق مدرسه و دانشگاه : اگه به مدرسه دیر برسی مجبوری بری نیمکت آخر بشینی . . . ولی اگه به دانشگاه دیر برسی مجبوری بری نیمکت اول بشینی . . . یکی از سرگرمی هام اینه سر امتحان الکی هی کفه دستمو نگا کنم مراقب احساس زرنگی کنه بیاد خفتم کنه ببین هیچی کفه دسم نیست ، بعد بش بگم ضایع شدی خخخخخ :)) اصن به عشق همین حرکت میرم دانشگاه ! دانشجویان ردیف اول کلاس همه باهوشن ! ولی فقط تا زمانی که دانشجوهای ردیف آخر مایل به رقابت نباشند ! تقدیم به همه ردیف آخریهای دانشگاه . . . :)) دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! منگـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و … دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم! ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره … دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟! حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد! یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! … اما دریغ از توان و نای سخن گفتن! تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود! همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین … پرستوی من تویی وقتی شخصی حتی به چیزای الکی زیاد میخنده ، مطمئن باشید که عمیقا غمگینه وقتی کسی زیاد میخوابه ، مطمئن باشید که تنهاست وقتی شخصی کم حرف میزنه و اگر هم حرف بزنه حرفشو سریع میگه ، مطمئن باشید که رازی رو حفظ میکنه وقتی کسی غیر عادی غذا میخوره بدونید که اضطراب داره وقتی کسی واسه چیزای کوچیک گریه میکنه ، یعنی دل بی گناه و نرمی داره اگه کسی به خاطر چیزای بچگانه و کوچیک از دستت عصبانی شد ، یعنی که خیلی دوستت داره انسانهای قوی می دانند چگونه به زندگی شان نظم دهند . حتی زمانی که اشک در چشمانشان حلقه می زند همچنان با لبخندی روی لب می گویند :من خوب هستم برای همدل ِ خود لازم نیست همه چیز را بگویی تا او اندکی از تو را بفهمد ؛ بلکه کافی است اندکی بر زبان بیاوری تا او همه ی تو را دریابد... لحظه هایی هستند که هستیم.. چه تنها،چه در جمع... اما خودمان نیستیم... انگار روحمان می رود ، همان جا که می خواهد... بی صدا!!!بی هیاهو!!! همان لحظه هایی که... راننده آژانس می گوید : رسیدین !!! فروشنده می گوید : باقی پول را نمی خواهی ؟! راننده تاکسی می گوید : صدای بوق را نمی شنوی ؟! و مادر صدا می کند : حواست کجاست ؟! ساعت هایی که... شنیدیم و نفهمیدیم... خواندیم و نفهمیدیم... دیدیم و نفهمیدیم... و تلویزیون خودش خاموش شد! آهنگ بار دهم تکرار شد! هوا روشن شد! تاریک شد! چای سرد شد! غذا یخ کرد! در یخچال باز ماند... و در خانه را قفل نکردیم! و نفهمیدیم کی رسیدیم به خانه! و کی گریه هایمان بند آمد! و کی عوض شدیم!!! کی دیگر نترسیدیم... از ته دل نخندیدیم... و دل نبستیم... و چطور یکباره انقدر بزرگ شدیم... و از آرزوهایمان کی گذشتیم؟! و کی دیگر برای همیشه فراموش کردیم او را؟! "یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم..." به خیلیها میگیم “دوست”…
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا
می آیی بهار میشوم ؛ می روی ، پاییزم
عادت کوچ را فراموش کن
بیا و نرو
بیا و به من کوچ کن و فصلِ مرا بهار باش تا همیشه.
به هرکسی که بتوونیم باهاش بیشتر از یه سلام و یه حال و احوالپرسی ساده حرف بزنیم.
خیلی از این “دوست”ها، دوست نیستن.
همکارن، همکلاسین،فامیل دورن،همسایه ن، یه آشنان
”دوست” اونیه که باهاش رازهای مشترک داری.
اونیه که وقتی دلت گرفت اول از همه شمارهء اونو میگیری.
اونیه که برای قدم زدن انتخابش میکنی.
اونیه که جلوش لازم نیست به چیزی تظاهر کنی.
که اگه دلت گرفت بهش میگی “دلم گریه میخواد!”
اونیه که دستت رو میگیره و میگه “میفهمم”.
که نمیخواد براش توضیح واضحات بدی.
اونیه که سر زده خراب میشی سرش.
نمیگی شاید آمادگی نداشته باشه.
چون مهم نیست. نه برای اون نه برای تو.
حتی اگر خونه ش خیلی کثیف باشه.
یا سرش خیلی شلوغ باشه.
چون همیشه برای تو وقت داره.
دوست اونیه که همیشه برات گزینهء اوله.
اونیه که بهت سرکوفت نمیزنه.
تحقیرت نمیکنه. بهت نمیخنده…
بقیه یا همکارن، یا همکلاسین، یا فامیل دورن، یا همسایه، یا یه آشنان
همهء اینا رو گفتم که بگم آدما عوض میشن
اما معیار دوستی عوض نمیشه.
برای همین یکی که تا دیروز برات “دوست” بود میشه یه خاطره یا یه همکلاسی قدیمی…
بعد اونی که سالها همکلاسی قدیمیت بود برات میشه “دوست”!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |